هیچ چیز جز روزهای جهنمی تابستان که میتواند به خودی خود جذاب و شیرین و دلبر باشد اما از صدقه سری مانتو شلوار مشکی و مقنعه سورمه ای، نفرت انگیز ترین رخداد طبیعی دنیاست،توانایی برانگیختن حالت تهوع ام نسبت به جنسیت«دختر بودن» را ندارد.
مثل بچه هایی که از تمام شدن تعطیلات بیزارند و با دیدن تبلیغ فیلم های تلوزیونی که در سیزدهم فروردین ماه پخش میشوند بغض توی گلویشان خیمه میزند،غمگین ام.راستش را بگویم.بیزارم از شنبه ای که هر چقدر دورش بزنم باز مرا پیدا خواهد کرد.از بیدار شدن های شش صبح و پخش شدن آلارم با صدای خواننده ای که نمیدانم اول هر صبح چه میگوید که من در مقابل،خفه شویی نثارش میکنم و تنم را به زور از تخت جدا میکنم.از شبهایی که با روح و جسم خسته روی مبل می افتم و برای بار نمیدانم چند هزارم به مامان تاکید میکنم که دیگر فردا سرکار نخواهم رفت.اما او و حتی دیگران نمیدانند «ناچار بودن»چه دردی دارد.
تابحال ناچار شده ای کاری را انجام دهی که نه علاقه ای به آن داری و نه حق و حقوق درست و حسابی دارد و نه بیمه دارد و نه مرخصی و نه.؟!
اما من ناچار شده ام
بعد از ماهها به این نتیجه رسیده ام که ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.تنها باید بمانی و آنقدر ادامه دهی تا بتوانی به مرور زمان آدمی که میخواهی در آینده شوی را آجر روی آجر بسازی.آرزوهایت که چندی پیش خواسته های تو از این زندگی بودند را محکم تر از قبل در آغوش بگیری و برای به وقوع پیوستن آنها بیشتر از قبل بدوی.میدانی چرا؟!چون تو ناچاری و ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.
گاهی اوقات ترس ونگرانی رویاهایم را می پراند.یکباره آینده را از دست می دادم.نمی توانستم به آن فکر کنم.در جایی از زمان گم و گور می شد و خودش را نشان نمی داد.برای اولین بار در زندگی ام ناتوان شده بودم از فکر کردن به آینده.مثل از دست دادن نیمی از عمر بود.
ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز
امروز عصر رفتم جشنواره اسباب بازی کانون پرورشی فکری.خودمو پیدا کردم.داشت میخندید.میپرید.بلند بلند با بچه ها شعر میخوند.خودمو پیدا کردم.بغلش کردم.ازش تشکر کردم که هنوز تو وجودم داره نفس میکشه.مدتها تو اغما بود.ولی بالاخره پیداش کردم.خودمو پیدا کردم.
+نظرتون چیه این موزیک رو با هم گوش کنیم و فقط برای چهار دقیقه زمین رو رها کنیم؟؟!!!
درباره این سایت